کشکول پورتال جامع شامل خبر، سرگرمی، روانشناسی، زناشویی، مد، دکوراسیون، اشپزی، پزشکی و ....
کاریکاتور آلودگی هوا (2)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 18:4 | بازدید : 379 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا

 

کاریکاتور آلودگی هوا, آلودگی هوا, عکس های خنده دار

آلودگی هوا



|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور های مفهومی (4)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 18:3 | بازدید : 390 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )


کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

 کاریکاتورهای مفهومی, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای مفهومی جالب

منبع:rozanehonline.com



|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


عکس های خنده دار و طنز (5)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 18:1 | بازدید : 385 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

اگر تونستی پیداش کنی...

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز

 

تصاویر خنده دار, طنز خنده دار

عکس های باحال طنز



|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


عکس های خنده دار و طنز نوشته های جدید
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:58 | بازدید : 447 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

بدون شرح !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

حوصلم سر رفت …!

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

از لاحاظ دنده !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

پروژه پایان ترم مهندسین عمران

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

زبون نیست که
اندازه رول توالت درازه !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

به این میگن مرد
باج نمیده به عروس !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

اتاق عمل گربه ها !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

نگا نکن اصاب ندارما …

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

گربه قجری !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

عزیزم بدهی مال مرده ، نگران نباش ..!

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

درو وا کن با صحبت حلش میکنیم !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

آقایون اگه هدیه میخواید بدید به بانوی توی خونه
به این صورت باشه

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

درگیر افکار اون نارنجی ام که شکست عشقی خورده !

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

 

امیدوارم فال قهوتون از اول به اینصورت باشه …

عکس های خنده دار , طنز نوشته های جدید و خنده دار

منبع:radsms.com



|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها(2)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:57 | بازدید : 383 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

 

کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها, تصاویر خنده دار

 کاریکاتور یادش به خیر اون وقتها

منبع:farhangnews.ir



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور های مفهومی (5)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:56 | بازدید : 420 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

 

کاریکاتورهای جدید و دیدنی, کاریکاتور

کاریکاتورهای جدید و دیدنی

منبع:radsms.com



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


عکس نوشته های طنز و خنده دار (2)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:55 | بازدید : 405 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

لطفا لبخند بزنید !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

ایده جالب و باحال !

پسورد وای فای ، جواب مسئله ریاضیه!
حل کن ، حالشو ببر

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

این واسه گوش منه

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

واسه بعضی از ادما شستشوی مغزی لازمه !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

دوسم داره … دوسم نداره … !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

بعد از تست ریاضی !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

لطفا منو نخور !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

زنم بهم گفت دو دقه صبر کن من برم خرید و بیام !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

آخر عاقبت لایک !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

ایده جالب برای اینکه چکش رو نکوبین رو شصتتون

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

شرح در عکس …

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

من هیچی نمیگم !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

الفاتحه !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

کاربرد بسته چیپس !

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

 

حالا قرش بده … بیا وسط … آها…

عکس نوشته های طنز, عکس های خنده‌دار, عکس نوشته ها

منبع:radsms.com



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور/ توزیع سبدکالا
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:55 | بازدید : 499 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتور/ توزیع سبدکالا
کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا

 

کاریکاتور توزیع سبدکالا, سبدکالا, کاریکاتور

کاریکاتور توزیع سبدکالا



|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور ولنتاین
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:54 | بازدید : 392 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

 

کاریکاتور ولنتاین, تصاویر خنده دار, ولنتاین

کاریکاتور ولنتاین

منبع:nefrat.blogfa.com



|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز (2)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:53 | بازدید : 418 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر و کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر و کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر طنز عید نوروز-کاریکاتور عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

طنز عید نوروز-کاریکاتور عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر جالب و دیدنی عید نوروز

منبع:farsnews.com



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتورهای خانه تکانی (2)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:51 | بازدید : 385 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی

 

 خانه تکانی عید نوروز, کاریکاتور خانه تکانی, خانه تکانی نوروز

کاریکاتورهای خانه تکانی



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کاریکاتور روز درختکاری
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:50 | بازدید : 367 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 

 روز درختکاری, درخت, 15 اسفند

کاریکاتور روز درختکاری

 



|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


پسر كو ندارد نشان از پدر
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:49 | بازدید : 353 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

به گفته شاعر پارسی زبان فردوسي نيكو سخن :
پسر كو ندارد نشان از پدر                    تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

 عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

 

مطالب طنز و خنده دار, اشعار فردوسي, عکس خنده دار

عکس پدر و پسر

منبع:iranvij.ir



|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز (3)
شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 17:48 | بازدید : 364 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز
 

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

 عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز

عید نوروز, طنز عید نوروز, کاریکاتور و تصاویر طنز

کاریکاتورهای جالب و دیدنی نوروز



|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان عشق پولی…
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:14 | بازدید : 489 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان های عشقی,داستان کوتاه,داستان عاشقاته

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی‌عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.


شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟


دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!


شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.


دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.


دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.


شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

 

منبع:kocholo.org

برچسب‌ها: داستان عشق پولی… ,

موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان کوتاه ای کاش برف ببارد!
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:14 | بازدید : 535 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان کوتاه ای کاش برف ببارد,داستان کوتاه,داستانک

سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت.  یک چشمی‌از زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!


برف می‌آمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون...


 یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان  بود که سرو کله اش پیدا می‌شد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای بم و خشدارش  بساط پهن میکرد و دل و روده طشکهای مادر را میریخت بیرون!  حالا نزن و کی بزن و ناخواآگاه می‌دیدی  که داری با آهنگش همصدا می‌خونی: زیپ زیپ لینگ لینگ؛زیپ زیپ   لینگ لینگ؛ بالاخره  نفهمیدم  وقتی پنبه ها را میکوبد صدای  زیپ زیپ می‌آید یا صدای لینگ لینگ؛ خلاصه که تبدیل میشود به آهنگ شاد دوران جوانیت....و همیشه از پشت پنبه ها که  در هوا در پروازند او را می‌بینی که می‌نوازد؛ نگاهش به  پنبه ها که در پروازند و لبخندی به لب دارد...و با چشمان نیم بسته به محصول زیبای کارش چشم می‌دوزد.. وسط کار مادر؛ برایش با سینی چائی می‌آورد و هله و هوله ای که او خستگی در کند؛ معمولا در چنین روزهائی کار بیخ پیدا میکند و ناهار هم حتما آبگوشت است.


  فکر کرد: لابد این هم رسمی ‌شده برای خانواده ها که این روز حتما آبگوشت بپزند.! و این مشهدی بیچاره به تعداد روزهایی که  پنبه میزند آبگوشت می‌خورد؛ یا اگر بخواهی خیلی شاد فکر کنی، هم پنبه میزند و هم آبگوشت..!

مشهدی ناهار را که می خورد و چائی اش را هم نوش جان؛ کار را تمام میکرد؛ اگر حوصله ای برایش مانده بود در حالیکه داشت وسایل پنبه زنی را سوار بر دوچرخه اش میکرد رو به بچه ها که در حیاط بازی میکردند میکرد و میگفت : اولین برف که آمد یاد من هم باشید. از در که داشت بیرون میرفت این شعر را زمزمه میکرد که در راهرو می‌پیچید و می‌شنیدی:


بر لحـاف فلک افتاده شـکاف          پنبه میبارد از این کهنه لحاف

 باز با بدبختی چشمانش را باز کرد ودر دل دعا دعا کرد : کاش برف بند آمده باشد..  نه خیر؛!
 قر قر کرد : نه خیر؛  این برف ول کن نیست.!

مادر از گوشه اطاق پای سفره صبحانه استغفراللهی گفت و با ملایمت گفت: مادر چشم باز نکرده؛ ناشکری کردی به برکت خدا؟؟ سلام مادر! صبح ات به خیر.... پاشو شازده؛ پاشو آقا. پاشو بسم الاه بگو اگه بیداری بیخود نتپ زیر لحاف... پاشو آقات کله پاچه گرفته؛ بناگوششو گذاشته برای تو نازنین ببه....پاشو بخور قبراق شی.


: ((هزار تا بناگوش و یک آب انبار؛ آب کله پاچه هم نمیتونه منو تو این برف از زیر این لحاف بکشه بیرون؛ قربونت برم مادر من؛ امروز روز جمعه هست؛ اگه از آسمان خود  کله پاچه هم به جای برف بباره، من یکی حالا حالاها از زیر این لحاف بیرون بیا نیستم  که نیستم!؛ تورو جون عزیزت  اصرار نکن. راستی آقاجون کجاست؟))


مادر در حالی که داشت زیر شیر سماور استکان کمر باریکی را با آب داغ سماور پر میکرد تا موقع چایی ریختن چایی اش سرد نشود و به قول خودش از دهن نیافتد؛ جواب داد : داره جلوی راه پله ها را پارو میزنه مبادا من میرم حیاط بخورم زمین... هی میگم مرد؛ نکن؛ کمرت میگیره ! مگه به گوشش میره...گفتم پسرم بلند میشه یه دوتا پارو میزنه  تمیز میکنه.. حالا که  تو حیاط کار ندارم.  چه میدونم مادر؛ خودشو سرگرم میکنه اینجوری و یک محبتی هم میخواد به من کرده باشه.


پاشو مادر؛ پاشو دیگه  ببین بابات کاسه کله پاچه را گذاشته سر سماور داغ بمونه؛ بیچاره خودش هم نخورده تا با تو بخوره؛ گفت هر روز  که سر صبحانه این بچه را نمی‌بینم امروز لااقل با هم صبحانه بخوریم.


احساس کرد که باز داغ شده؛ و جملات آخری مادرش را نصفه و نیمه شنید؛ باز با گرمی‌لحاف و طشک  توی چورت رفته بود.

با خودش فکر کرد چقدر خوبه؛ چقدر مزه می ده این طشک گرم و نرم؛ دستش درد نکنه مشتی! چه طشکی زده واقعا  نرم و تپل؛ مثل یک مادر مهربون آدم را تو بقلش می گیره و ول نمیکنه و امان از این لحاف مگه میگذاره از دست طشک فرار کنم...یک قلت دیگه زد و باز خوابش برد....  توی خواب فکر میکــرد حتما الان بعد از اذانه و مادر و پدر نماز خوندند و زوده که بیدار شــم.  یک قلتی بزنم پا میشم.....زیپ زیپ لینگ لینگ زیپ زیپ لینگ لینگ......سعی کرد صدای پنبه زنی مشهدی را پیش خودش مرور کنه؛ به خودش گفت : اگر برف نمی‌آمد که اینقدر این طشک و لحاف نمی‌چسبید.......دیگه نفهمید به چی داره فکر میکنه به صدای ساز  پنبه زن؛ به گرمی‌لحاف و طشک؛ به بوی کله پاچه........ به همان غلظت و گرمی‌آب کله پاچه دوباره سور خورد توی خواب  ناز...


: پدر جان؛ یک جمعه ات هم به ما نمیرسه؟ یک کله پاچه گرفتم تیلیتش  دل دشمن را نرم میکنه؛ در آر سرتو از زیر لحاف پدر صلواتی؛ کله سحر رفتم نان سنگک گرفتم با کله پاچه؛ پاشو مرد مومن بشین مردونه یک صبحانه بخوریم باهم...


 مادر با مهربانی قر و لندی کرد دلبرانه: وای یکجور باهاش حرف میزنه  انگار بچه 8 ساله است....بگو پاشه مرد گنده! یک صبحانه روز جمعه خوردن با ما که اینقدر فیس و افاده نداره...


از زیر لحاف نمی دید اما حدس میزد که الان حاج آقا قند در دلش آب شده و با لبخندی به گشادی تمام صورتش داره به مادر نگاه می کنه مادر که دیگر جوان نبود و پدر  او را حاج خانم صدا میزد در جمع؛ و در خلوت با نام کوچکش...


خدا لعنت کند این خواب را!.....گرم و نرم مثل چایی شیرین صبحانه؛  باز درون چشمش ریخت؛ فکر کرد راست می گن:  برف که می‌آد انگار آدم را به طشک می‌دوزند....

 صدای رادیو تمام اطاق را گرفت؛ ناز کشیدن هم حدی داشت دیگر؛ معلوم بود کاسه صبر حاج خانم و حاج آقا سر آمده و با روشن کردن رادیو این را اعلام میکردند.اهل توپ و تشر رفتن نبودند؛ نه حالا که او بزرگ شده بود که در کودکی هم. با علم و اشاره  هر توبیخی را به او می‌فهماندند و یک لنگه ابروی مادر و یک اخم پدر حساب کار را راست و حسینی به دستش میداد...


 صدای النگوهای مادر را هم این  لا و لوها  می‌شنید یعنی که داشت نان خــرد می‌کرد برا ی تلیت کردن در آب کله پاچه . فکرش را که می‌کرد می‌دید :عجب کیفی دارد که صبح اینقدر نازت را بکشند وکله پاچه ای باشد و نان سنگکی و......خلاصه عشق یعنی همین!

 باز دوباره با زور و ذلت از لای سوراخ کوچکی که برای خفه نشدن از زیر لحاف درست کرده بود نگاهی به آسمان انداخت؛از لحاف پاره آسمان  یک ریــز برف مثل پنبه میبارید؛ عینهو وقتی که مشهدی پنبه ها را میزد  نرم و سبک؛! از دودکشهای بخاری خانه کناری که دیده میشد؛ دودی سفید و ملایم به هوا میرفت؛ و گرمای دلنشینی را به دلت راه میداد؛ هی دلت میخواست چنگ بزنی به لحاف و بچسبی این طشک  مهربان را...


  نه خیر این برف ول کن نبود.. خدا را شکر که جمعه بود. به خودش گفت یعنی امروز که برف می‌آید؛ زینب و برو بچه ها ناهار می‌آیند اینجا یا نه؟؟
: ((حاج خانم زینب اینها امروز می‌آن؟))

 زینب خواهر کوچکش بود که چهار سال قبل در سن خیلی کم ازدواج کرده بود؛ هفده سالش  تمام نشده بود؛ اما خواستگارها دست از سرشان بر نمی‌داشتند؛ خوش برو رو بود و خوش قد و بالا؛ زبر و زرنگ  و دست به کار خانه داری و مهمتر از همه با لبخندی ملیح همیشه در کنج لب. بالاخره پسر عموجان که نور چشم پدر زینب هم  بود و در ضمن زینب هم گوشه چشمی‌ به او داشت؛ داماد اول و آخر خانواده شد. الان دو تا بچه داشتند؛ دخترکی سه  ساله و نازنین و دلنشین. پسری تپل و مپل و شش هفت ماهه که اگر همه به او می‌گفتند رستم بی دلیل نبود؛ هرچند که به احترام پدر بزرگ خانواده اسمش را گذاشته بودند ماشااله. خوب این اسم چند منظوره استفاده می‌شد؛ بخصوص با جثه ای که داشت بسیار به جـــا هم بود.


پیش خود تجسم کرد که اگر امروز بیارندش حسابی می‌چلونمش! ولی قبلش برم حیاط را پارو کنم!


 حاج خانم و حاج آقا؛ آرام آرام حرف می‌زدند و گهگاهی می‌خندیدند و سئوال بی جواب با  بخار سماور به آسمان رفت....


یواشی نگاهی از لای لحاف به آسمان انداخت؛ پنبه های زده ی مشهدی از آسمان به زمین میریختند؛ زیپ زیپ  لینگ لینگ  زیپ زیپ  لینگ  رینگ......


باز این لحاف و این برف و این خواب؛ این خواب نازنین و گرم....


چه صفائــی داشت این بــازی خواب و بیداری؛ یا بیــدار خوابی؛ که نــه  خوابی و نه بیداری  ونه هوشیاری و نه بیــهوش؛ یک رفت و برگشتی بین خواب و بیداری! 

بــا خودش فکر کرد: لابد هنوز برف می‌آد...مروت نبود این پیرمرد بره پله هارو پارو کنه و من اینجا یکوری بخوابم....کاش یک کمی ‌صبور بود؛ خودم چاکرشم هستم؛ برای اینکه خوشحالش کنم تمام حیاط را یک پارچه پارو میکنم... خودش از فکر خودش خنده اش گرفت؛ حیاط کم حیاطی نبود. وسط باغچه و حوض؛ از پله های اینطرف حیاط که پای راهرو جلوی اطاقها بود تا پله های آنور حیاط؛  که به راهرو کوچیکه می‌خورد و در کوچه  کلی حیــاط بود. چقدر توی این حیاط دویده بود و با بچه های فامیل بالا بلندی بازی کرده بود..چقدر توی این حوض وسط هندوانه و خربزه هائی که حاج اقا  برای خنک شدن توی حوض انداخته بود شنا کرده بود و ورجه ورجه زده بود..فقط باید مواظب میبود ماهیهای قرمز مادرش صدمه نبینند. به نوعی با آنها هم دوست بود؛ وقتهائی که حوصله داشت پایش را میگذاشت روی پاشیر حوض  و بی حرکت می‌نشست.بعد از مدتی ماهیها آرام آرام می‌آمدند و دور پاهایش جمع می‌شدند و آرام آرام با لبهای نرمشان به پایش لب میزدند. مــزه مــزه میکردنــد؛ یکباردر کودکی  به مادر گفته بود؛ ماهیها به پایم نوک میزنند؛ مادر غش کرده بود از خنده. هنوز جوان بود و با لباسهای گل گلیش  هنــوز سرزنده  و دلربــا.


مادر گفته بود: نوک نمیزنند مادر مگه مرغـنـد؟


:پس چی کار می‌کنند اینها؟


مادر فکری کرده بود و گفته بود : تو بانمکی مادر تورا مزه مزه می‌کنند.!!

 با خودش فکر کرد چه خوب شد حرف مادر را هفته پیش زمین  نینانداخته بود و جلو جلو روی حوض را  یک کیسه کلفت کشیده بود. به قول مادر می‌گفت:  ((حوض که خودش یخ میزند؛ اگر کیسه نکشیم و چوب نچینیم روش؛ تمام پاشیر تا آخر زمستان ترک ترک میشه. تابستان بیچاره ایم تمام آب حوض میره)).  تازه برای شادکردن مادر؛ شیر لب حوض را هم با گونی حساب تا خرخره بست و بنــد کرده بود.
 
چشم باز کرد و با صدای بلند گفت : سلام به حاج اقا و حاج خانم تپل و مپل خودم! و برای اینکه ببیند صمبه ناز کردنش چقدر پر زور است؛ کش و قوسی هم زیر  لحاف رفت. دیگر دلش غـش میرفت که با آنها ناشتائـی بخورد.آرام سوراخی از لای لحاف باز کرد که ببیند هنوز برف در کار است یا نه؟؟
 
.... از اطاق کناری صدائی گفت : سلام؛ صبح به خیر؛ بیدار شدی؟؟ چه عالی ؟!
(( امروز جمعه است؛ داره برف هم می‌آد؛ کاش تا بچه ها بیدار نشدن؛  بری از سر میدان یک کله پاچه با  نان سنگک داغ بگیری؛ دور همی‌ با بچه ها بخوریم!  می‌چسبه......  پاشو! تنبلی نکن.  برات چایی  می‌ریزم. راستی؛ یادت نره  نان سنگک بیشتر بگیر؛ هر چند سنگینه! اما ظهر هم آبگوشت بار گذاشتم .


هر چه زور زد باز خوابش ببرد؛ نشد که نشد!.
 با خودش گفت:  ای کاش برف ببــــارد؛   برکت خـــدا.
 
 
منبع:seemorgh.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:13 | بازدید : 488 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

داستان,داستان آموزنده,داستان دلخوری لاک پشت از خدا

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.

من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.


خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.


حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی...

منبع:seemorgh.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


دروغ در لباس حقیقت !
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:12 | بازدید : 483 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان,داستان آموزنده دروغ در لباس حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.
 
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

منبع:asriran.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان خواندنی و عبرت آموز آلزایمر مادر!
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:12 | بازدید : 499 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان,داستانک,آلزایمر

داستان خواندنی و عبرآموز آلزایمر مادر!

 

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،


کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”


گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!


حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم


توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت


گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، فراموش کن.”


اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”


در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
 
منبع:kocholo.org


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان زیبای آهنگ زندگی
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:11 | بازدید : 483 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

داستان زیبای آهنگ زندگی,داستان,داستان آموزنده

در یکی از روزهای سرد زمستان در یکی از محلات فقیرنشین شهر صبح زود که مردم آن منطقه در حال رفتن به محل کارشان بودند، صدای زیبا و دلنشین ویولن از گوشه خرابه ای توجه آن ها را به خود جلب می کرد. مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صدای زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.

 

دیری نپایید که اطراف ویولونیست جوان پر شد از ده ها فقیر و گرسنه که از صدای دلنشین ویولن تمام مشقت های زندگی خویش را فراموش کرده بودند، صدا آن قدر زیبا و گیرا بود که اشک از گونه های پیر و جوان و زن و مرد جاری می شد. برای ۲ ساعت تمام سرما، غم و گرسنگی جای خود را به عشق، نشاط و حس رهایی داد.

 
تنها مردم منطقه نبودند که به این آوای دل پذیر گوش می دادند حتی اتوبوس کارگران معدن زغال سنگ که از منطقه می گذشت با دیدن ازدحام مردم ایستاد و کارگران با کنجکاوی پیگیر ماجرا شدند و همین که طنین آوای ویولن به گوششان رسید، بی اختیار و فارغ از غصه جریمه و تاخیر حضور در محل کار سراپا گوش شدند و خاطرات شیرین زندگی شان را با هم مرور کردند.

 

لحظاتی بعد از اجرای آخرین نت های ویولونیست و پس از سپری شدن لحظاتی آرام و بی صدا، ناگهان تشویق توام با شور و شعف کارگران و مردم بدرقه ویولونیست جوان شد. وی در حالی که با مردم مشتاق خداحافظی می کرد به هر یک از آن ها ۱۰ دلار هدیه داد تا برای حدود ۲۰۰ نفر از مردم خاطره ای به یادماندنی به جا بگذارد. ویولونیست جوان در حالی که با مردم خداحافظی می کرد با چشمانی اشکبار و دلی لبریز از عشق و شادمانی آن ها را ترک کرد و این در حالی بود که هر بلیت اجرای او در چند شب پیش، بیش از ده ها دلار به فروش رفته بود.

 

منبع:kocholo.org


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان آموزنده درخت و مسافر
دو شنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:10 | بازدید : 519 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

داستان آموزنده درخت و مسافر,داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانک

 مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
 
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
 
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
 
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
 
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : 


قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...


هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
 
ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
 
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .

منبع:asriran.com


موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستانهای خواندنی , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نصیحت خیرخواهانه (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:5 | بازدید : 503 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


حکایت خواندنی خیاط
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:4 | بازدید : 521 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حکایت خیاط

 

در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.

 

از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.

 

در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


حکایت ملانصرالدین و همسرش
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:3 | بازدید : 536 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حکایت ملانصرالدین و همسرش

 

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

 

فردا چه می کنی؟

 

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

 

همسرش گفت: بگو ان شاءا...

 

او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

 

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

 

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

 

همسرش گفت: کیست؟

 

او جواب داد: ان شاءا... منم.

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


فرار از زندگی (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:3 | بازدید : 578 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

فرار از زندگی

 

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

 

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

 

شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

 

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.

 

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

 

استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...

 

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

 

منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:2 | بازدید : 533 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 

جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

 

منبع:hankh.ir


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:1 | بازدید : 1290 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:

 

سحر خیز باش تا کامروا گردی.

 

شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوندو سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش از تنش در بیاورندو از هر طرف به او حمله کنندتاراه فراری برای او باقی نماند.

 

بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد٬پادشاه خندید و گفت:

مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟

بزرگمهر گفت:دزدان امشب ٬کامروا شدند٬زیرا انها زودتر ازمن٬ بیدار شده بودند.اگر من زودتر از انها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.

 

منبع:ینبوع الاسرارفی نصائح الابرار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


شگرد اقتصادی ملانصرالدین
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 18:0 | بازدید : 522 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

ماجرای جالب و پند آموز شن

 

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!


منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


شکست، یک شخص نیست!
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:58 | بازدید : 502 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت,حکایت سعدی,حکایت از سعدی

 

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.  شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

 

شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.

 

وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!


منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


پندی از استاد به شاگرد (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:57 | بازدید : 528 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

 

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

 

منبع:حکایات برگزیده


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سه حکایت شنیدنی
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:56 | بازدید : 531 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

حکایت,حکایت کوتاه

 

 

 

شاعر بي پول

يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود

 

ميرسونمت

يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم

 

مراعات همسر

همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است

 

منبع:kharabaat.blogfa

برچسب‌ها: سه حکایت شنیدنی ,

موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


چه کسی بخیل است؟
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:55 | بازدید : 515 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

 


سائلی به گروهی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان! گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟

 

گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید!

 

کشکول شیخ بهائی

 

منبع:میهن ۲۴

برچسب‌ها: چه کسی بخیل است؟ ,

موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


در همیشه باز (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:55 | بازدید : 528 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

چند کلمه کلیدی

 

مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:

 

خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.

 

صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:

 

ای غافل این در کی بسته بوده است!

 

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


لایه پشت شیشه (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:54 | بازدید : 504 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت,حکایت بسیار

 

 

 

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

 

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

 

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

 

گفت: خودم را می بینم!

 

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

 

 

منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


كدام صبر شديدتر است؟ (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:54 | بازدید : 534 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت,حکایت صبر

 

صبر عن الله

 

آمده كه جواني از محبين از شبلي راجع به صبر پرسيد و گفت: كدام صبر شديدتر است؟

 

شبلي گفت: صبر براي خدا ... جوان گفت: نه.

 

گفت: صبر همراه با كمك خدا ... گفت: نه

 

گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه

 

گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه

 

گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.

 

شبلي گفت: پس واي بر تو! كدام صبر است؟

 

جوان گفت: صبر از فراق خدا.

 

پس شبلي آهي كشيد و بيهوش شد و افتاد.

 

منبع:kashkoolat.blogfa


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بهلول و داروغه بغداد
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:53 | بازدید : 522 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت بهلول,بهلول

 

روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.

 

بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.

 

بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟

 

بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.

 

داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.

 

داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.

 

منبع:روزنامه خراسان


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


مه رويان و بدگويان ! (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:52 | بازدید : 527 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

 بد گویی کردن, رقيبان خفته,حکایت آموزنده

 

 

 

يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه روئي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.

 

هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟

 

گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند!

 

كشكول شيخ بهايي


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


افسوس های تکراری (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:52 | بازدید : 533 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت,حکایت بسیار

 

 

 پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....

 

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....

 

او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

 

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

 

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

 

 

منبع:روزنامه ابتکار


موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


رفتار خنثي (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:51 | بازدید : 544 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت جالب

 

 

 

به حكيمي گفتند: چه كسي از عداوت مردم سالم مي ماند؟

 

جواب داد: آن كسي كه هيچ خير و شري از او ظاهر نشود.

 

به جهت آنكه اگر خير از او ظاهر شود اشرار با او دشمني كنند و اگر شر از او ظاهر شد اخيار با او دشمني كنند.

 

بلا و نعمت خاص

از حكيمي پرسيدند: نعمتي كه بر صاحبش رشك نبرند، يا بلائي كه بر گرفتارش دلسوزي نكنند مي شناسي؟

گفت: آري، آن نعمت تواضع است و آن بلا تكبر.


عابد و دزد

مردي سجاده عابدي را دزديد. عابد چون ديد، دزد خجالت كشيد و سجاده را واگذاشت و گفت: نمي دانستم كه سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نمي دانستي كه سجاده از تو نيست؟!

 

منبع:كشكول شيخ بهايي

برچسب‌ها: رفتار خنثي (حکایت) ,

موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


حقیقت دنیا (حکایت)
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 17:50 | بازدید : 530 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

سرگرمی, حکایت کوتاه

 

 

حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.

 

عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کرده‌ام.

 

فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.

 

فرمود که چرا به حنا خضاب کرده‌ای؟ گفت الحال شوهری گرفته‌ام.

 

فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشته‌ای؟ گفت الحال شوهری کشته‌ام.

 

پس عرض کرد: یا روح الله! عجب این است که من پدر می‌کشم، پسر طالب من می‌شود و پسر می‌کشم پدر طالب من می‌شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیده‌اند و بر بکارت خود باقی هستم.

 

منبع:کشکول منتظری یزدی

برچسب‌ها: حقیقت دنیا (حکایت) ,

موضوعات مرتبط: سرگرمی , شهر حکایت , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
تماس با ما

سلام دوستان عزیز می خواستم بهتون اطلاع بدم به لطف خدای مهربان پورتال کشکول توانست در مسابقات وبلاگ نویسی استانی رتبه ی اول را کسب کنه !!! شاد باشید و تندرست

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پورتال جامع کشکول و آدرس kashkoul.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 469
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 42
:: باردید دیروز : 479
:: بازدید هفته : 531
:: بازدید ماه : 1581
:: بازدید سال : 12847
:: بازدید کلی : 156254