ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.
زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
دو نفر دعوی به محکمه قاضی نظام الدین بردند. هر یک از آن ها مدعی بود که دستار از آن اوست.
قاضی با فراستی که داشت بر یک نفر بدگمان شد و او را گفت: برخیز و دستار را ببند چنان که عادت توست.
آن مرد ببست و چیزی زیاده آمد. دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد، حکم کرد که دستار از این مرد است که راست بست و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید کاذب اقرار کرد به کذب خود و قاضی او را از کذب توبه داد.
شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟ زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد. مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟ زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
شخصی در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.
چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.
در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید. روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
خانمی وارد دفتر یک وکیل دادگستری شد و پرسید: آقای وکیل جریمه بچه ای که با سنگ، شیشه پنجاه ریالی را شکسته چقدر است؟ وکیل لحظه ای فکر کرد و گفت: پنجاه ریال از پدرش مطالبه کنید. خانم گفت: بسیار خوب پس خواهش می کنم پنجاه ریال مرحمت کنید زیرا این هنر پسر شما است که شیشه ما را شکسته است. وکیل بلافاصله گفت: خانم ببخشید، شما باید پنجاه ریال لطف کنید زیرا حق مشاوره قضایی من در هر نوبت صد ریال است.
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن : راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه. هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد. روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟ مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای. زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید. شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند. مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود. به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد
شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند. گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد. شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن . گفت شیرای گرگ این رابخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن نایب من باش در قسمت گری تا پدید آید که تو چه گوهری گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است . شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟ سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد. روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت: قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد. شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت: ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز که آموختی ازکجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت: روبها ! چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما تو را و جمله آشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی و روباه سپاسگزاری کرد. استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مهان عاقل از سر بنهد این هستی و بار چون شنید انجام فرعونان و عاد پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان حکایتی از مثنوی مولانا hamshagerdi1357.persianblog.ir
مولوی در مثنوی میگوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی میگذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفتهیی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربهییچند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بركف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بیآنكه فرصتی دهد، او را ضربهباران كرد. مرد، بهناچار، روی بهگریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربهزنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین میفرستاد و بیتابی میكرد:
بانگ میزد، ای امیر آخر چرا قصدِ من كردی، چه كردم مرترا؟ شوم ساعت كه شدم بر تو پدید ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید میجهد خون از دهانم با سُخُن ای خدا، آخر مكافاتش تو كن
وقتی مرد از آن سیبها، تا آنجا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، باشتاب، بدود. مرد شتابان سربهدویدن نهاد. دواندوان بهپیش میرفت، به زمین میغلتید و باز برمیخاست و باز می دوید، به گونهیی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و بههمراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربهها و آزارها پی برد و زبان به پوزشخواهی گشود:
چون بدید از خود برون آن مار را سَجده آورد آن نكوكردار را گفت توخود جِبرَئیل رحمتی یا خدایی كه ولیّ نعمتی ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو یا درافتد ناگهان در كوی تو تو مرا جویان مثالِ مادران من گریزان از تو مانندِ خَران ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا ای خداوند و شَهَنشاهو امیر من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر شِمّهیی زین حال اگر دانِستَمی گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی عفو كن ای خوبرویِ خوبكار آنچه گفتم از جنون، اندر گذار